زندگینامه فرماندهان شهید نیروی هوایی ارتش ( شهید سرلشکر ستاری)
زندگینامـه شهیــد منصور ستاری
درجه: سرلشکر خلبان
نام و نشان: منصور ستاری
تاریخ ولادت: 1327
محل ولادت: ورامین
تاریخ شهادت: ۱۴/۱۱/۷۳
محل شهادت: اصفهان
زندگینامه
منصور ستاري در سال 1327 در روستاي ولي آباد ورامين ديده به جهان گشود. پدرش، مرحوم « حاج حسن » شاعري فاضل بود؛ كه ديواني از او به نام « ماتمكده عشاق» به يادگار مانده است. منصور ستاري دوران ابتدايي را در مدرسه ولي آباد ورامين و دوران متوسطه را در قريه « پوينك » باقر آباد به پايان رسانيد. وي در طول دوران تحصيل همواره يكي از شاگردان ممتاز كلاس به شمار ميرفت.
شهيد بزرگوار پس از اخذ ديپلم متوسطه، در سال 1346 وارد دانشكده افسري شد و پس از پايان دوره دانشكده به درجه ستوان دومي نايل آمد. در سال 1350 جهت طي دوره علمي كنترل رادار به كشور آمريكا اعزام شد. و پس از گذراندن دورهای يكساله، در سال 1351 به ايران بازگشت و به عنوان افسر كنترل شكاري نيروي هوايي مشغول به كار شد.
شهيد ستاري در سال 1354 در كنكور سراسري شركت كرد و در رشته برق و الكترونيك پذيرفته شد. تعدادي از واحدهاي دانشگاهي را گذرانده بود كه با پيروزي انقلاب اسلامي و شروع جنگ تحميلي، تحصيل را كنار گذاشت و همدوش ديگر آحاد مردم به پاسداري از دستاوردهاي انقلاب پرداخت.
وي افسري مؤمن، متعهد، شجاع، آگاه، تيزهوش و كاردان بود. طرحها و ابتكارهاي زيادي در تجهيز سيستمهاي راداري، پدافندي به اجرا گذاشت؛ كه در طول جنگ تحميلي توان نيروي هوايي را در سرنگوني هواپيماهاي متجاوز دشمن دو چندان نمود.
تيمسار ستاري به علت فعاليتهاي بيش از حدي كه در اجراي طرحهاي جنگي از خود نشان داد، درسال 1362 به سمت معاون عمليات فرماندهي پدافند نيروي هوايي منصوب شد. طرحها و برنامههايي كه شهيد ستاري ارائه ميداد بسيار منطقي، عملي، كاربردي و مؤثر بود. از اين رو در سال 1364 به عنوان معاونت طرح و برنامه نيروي هوايي برگزيده شد و به علت لياقت و كارداني و شايستگي كه از خود نشان داد، در بهمن ماه سال 1365 با درجه سرهنگي به سمت فرماندهي نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران منصوب شد و تا هنگام شهادت عهده دار اين مسئوليت بود.
حادثه 15 خرداد از زبان شهید ستاری
حادثه 15 خرداد که اتفاق افتاد، کلاس هشتم بودم و موقع امتحانهايم بود. محل وقوع حادثه، سر راه مدرسه من بود؛ اما تعطيل بوديم و فقط براي امتحان به مدرسه ميرفتيم. در آنجا يکي دو روحاني خيلي خوب براي مردم سخنراني ميکنند و پس از آن، مردم به حرکت در ميآيند. عمه ما هم که در پيشوا بود، سر و سينه کوبان به خانه آمده بود و به پسرانش – که سه جوان برومند بودند – گفته بود: « اگر به کمک آقاي خميني نرويد شيرم را حلالتان نميکنم.» آنها هم بلافاصله کفن ميپوشند و به سوي ورامين راه ميافتند. کلانتري ورامين در مقابل حرکت مردم مقاومت نکرده بود. آنها مسير را ادامه داده و به باقر آباد رسيده بودند، در روي پل باقرآباد نيروهاي نظامي مردم را به گلوله ميبندند و حسابي هم آنها را کتک زده بودند. بعد به مردم ميگويند که سعي کنيد از جاده عقب برويد، آنهايي که اين را ميشنوند، جان سالم به در ميبرند، و آنها که از جاده خارج ميشوند، هدف گلوله قرار ميگيرند. تعدادي هم کفن پوش در جلو جمعيت بودند که آنها نيز تيرخورده بودند.
خبر اين حادثه به گوش همه نرسيد. دو سه نفر از مؤمنين آمدند، به من و چند نفر ديگر از هم سن و سالهايم گفتند که، آنجا را قرق کردهاند و نميگذارند کسي برود، شما بچهايد و کاري به کارتان ندارند، برويد و آنجا را نگاه کنيد، ببينيد آيا کسي که زخمي شده باشد، آنجا افتاده يا نه. راهآهن به موازات جاده کشيده شده بود و در قسمت شمال و جنوب جاده تا آنجا که به راه آهن ميرسيد، زمينهاي کشاورزي بود. بعد از ريل راه آهن يکي دو تا تپه کوچک بود و باز بيابانهاي زراعتي ناهموار شروع ميشد. به ما گفتند: برويد و اين جاها را بگرديد، شايد باز هم کسي مانده باشد. ما رفتيم و برگشتيم؛ يادم ميآيد آن منطقه را که گشتم نزديکيهاي جاده، خيلي خون ريخته شده بود. بعد کتاب را زير بغل زدم و به حساب اينکه دارم به مدرسه ميروم، به ضلع شمالي جاده رفتم. معلوم بود که دو سه روز پيش در آنجا آب افتاده بود و زمين گل شده بود. توي آن گلها اين بندگان خدا براي فرار از تير، دويده بودند و جاي پايشان گود افتاده بود و بعضي از آن جاي پاها پر از خون بود.
بعضي جاها معلوم بود که کسي روي گلها افتاده و خون زيادي از او رفته است. در فاصله پانزده – بيست متري جاده گودال عميقي وجود داشت که دهانهاش بسيار وسيع بود. تعدادي از مردم زخم خورده، داخل آن افتاده بودند. آنجا خون زيادي ريخته شده بود؛ اما از مجروحين اثري نبود. جلو پاسگاه ژاندارمري باقر آباد، سه يا چهار جنازه را ديدم که روي زمين افتاده بودند. شايد آنها را براي اين نگه داشته بودند که به مردم نشان بدهند و رعب و وحشت در دلشان ايجاد کنند.
به هر حال من کسي را نتوانستم پيدا کنم. آمدم و گفتم کسي را آنجا نديدم. يک هفته بعد بود که توانستيم خبري از سلامتي پسر عمههايمان به دست آوريم. از واقعه پانزده خرداد فقط همين را به ياد دارم. آن وقت ما بچه بوديم و حرفي به ما نميزدند. چند سال بعد بود، يک شب يکي از پسرهاي عمهمان خانه ما بود ، او همه چيز را برايم گفت. آنجا بود که من از زبان پسر عمهام با شخصيت امام( ره ) و اينکه او چه کرده و چه اهدافي را دنبال ميکند، آشنا شدم.
از دانشکده تا فرماندهي (آرزويي که به حقيقت پيوست)
به نقل از تيمسار غلامرضا آقاخاني:
من با شهيد ستاري در دانشکده افسري تحصيل ميکردم. ايشان با وجود اينکه يک سال از من جلوتر بودند، اما رابطه نزديک و خوبي با هم داشتيم. به ياد دارم، روزي از طرف مجله ماهنامه ارتش آمده بودند و از دانشجويان سال دوم و سوم سؤال ميکردند، سؤالاتي از اين قبيل که چرا به ارتش آمدهايد؟ در آينده چه شغلي را ميخواهيد در ارتش داشته باشيد؟ و يا هدفتان از رسيدن به اين شغل چيست؟
هر کدام از بچهها چيزي ميگفتند، آن زمان در دانشکده جوي حاکم بود که اکثر بچهها ميخواستند رسته پياده را انتخاب کنند و به آن «عروس جبهههاي نبرد» ميگفتند. ولي شهيد ستاري در پاسخ آن سؤال کننده گفتند: من ميخواهم فرمانده نيروي هوايي بشوم!
وقتي گزارشگر علت و انگيزه را از ايشان پرسيد، دقيقاً اين جمله را فرمودند:
اقتدار هر مملکتي در ارتش آن است، و اقتدار هر ارتشي در نيروي هوايي آن.
گزارشگر پرسيد: اگر شما فرمانده نيروي هوايي بشويد چه خواهيد کرد؟
ايشان جواب دادند: نيروي هوايي قدرتمندي را ميسازم که هواپيماهايش در داخل مملکت ساخته شود.
تيمسار ستاري، اين حرفها را زماني ميزدند که نوزده سال بيش نداشتند و اصلاً معلوم نبود که به کدام يک از نيروهاي سه گانه ارتش فرستاده خواهند شد. پس از پايان دوره دانشکده افسري، من و ايشان به نيروي هوايي منتقل شديم.
هفده سال از آن دوران گذشت و سرانجام شهيد ستاري به سبب لياقتها و رشادتهايي که در دوران جنگ از خود نشان دادند به فرماندهي نيروي هوايي منصوب شدند. ايشان تعدادي از بچههاي دوران دانشکده را که ميشناختند، احضار کردند و دقيقاً به همان خاطرهاي که من نقل کردم اشاره فرمودند و گفتند: به خودم قول دادهام نيروي هوايي مقتدري در ايران داشته باشيم. روزهاي سخت جنگ است و ما بايد به نحوي تلاش کنيم که ملت قهرمان ايران حضور ما را در صحنههاي نبرد ببينند و دلگرم شوند. بايد بجنبيم، فرصت کوتاه است.
از خصوصيات تيمسار اين بود که در انجام کارها و پروژهها مرتب ميگفتند : فرصت کم است، وقت نداريم.
اين براي من يک معما شده بود؛ تا اينکه ايشان به درجه رفيع شهادت نايل آمدند. تازه فهميدم، شايد منظور از اينکه وقت نداريم و فرصت کم است اين باشد که او ميدانسته عمر پربارش بيش از چهل و شش بهار نخواهد بود. به همين دليل، عجله زيادي در انجام پروژههايي که شروع ميکرد.
ايثار تا پاي جان
به نقل از سرهنگ رشيد قشقايي:
قرارگاه رعد قبل از شروع عمليات خيبر، براي پشتيباني از نيروهاي خودي، سايت موشکي «هاگ» را در منطقه جزاير مجنون مستقر کرده بود.
در يکي از روزها که عمليات، تازه شروع شده بود، به ما اطلاع دادند که عراق، سايت موشکي را بمباران شيميايي کرده است. بلافاصله بنده به اتفاق سرهنگ ستاري که جانشين شهيد بابايي در قرارگاه رعد بود، به طرف سايت حرکت کرديم.
نيم ساعت بعد، به سايت رسيديم. متوجه شديم، خوشبختانه بمباران در حاشيه سايت صورت گرفته و محيط سايت اندکي آلوده شده است. گشتي داخل سايت زديم و چون مشکل خاصي نبود، برگشتيم.
در همان وقت برادران جهاد سازندگي استان زنجان، براي جلوگيري از نفوذ آب به داخل سايت، در حال زدن خاکريز به دور سايت بودند. در ميان آنها پيرمردي که راننده لودر بود، با ديدن ما دستي تکان داد و ما هم به او خسته نباشيد گفتيم. در همين لحظه، توسط توپخانه دشمن مجدداً اطراف سايت مورد اصابت بمبهاي شيميايي قرار گرفت. من و جناب ستاري بلافاصله ماسکهاي خود را زديم، ولي متوجه شديم که پيرمرد راننده ماسک نزده است. شهيد ستاري به گمان اينکه پيرمرد متوجه بمب شيميايي نشده، بلافاصله از ماشين پياده شدند و به طرف لودر رفتند. وقتي به پير مرد ميرسند، در مييابند که او از بمباران باخبر است، ولي ماسک ندارد. جناب ستاري ماسک خودشان را به او دادند و دستي به سر و صورتش کشيدند، گونههايش را بوسيدند و برگشتند.
به داخل ماشين که آمدند، خواستم ماسکم را به ايشان بدهم اما قبول نکردند و گفتند:
چون شما رانندگي ميکنيد، ماسک داشته باشيد بهتر است. سريع برويد ولي عجله نکنيد. هر چه خواست خداوند باشد همان خواهد شد. نزديکيهاي قرارگاه که رسيديم، حال جناب ستاري به هم خورد. ايشان را به بهداري اضطراري موجود در حاشيه قرارگاه رساندم و بلافاصله تحت مراقبتهاي پزشکي قرار گرفتند و حالشان بهبود يافت.
روزهاي سخت جنگ
به نقل از سردار سرلشکر پاسدار محسن رضايي:
اولين روزي که شهيد ستاري را ديدم، دقيقاً به ياد ندارم. آنچه در خاطرم هست، روزهاي آشنايي من با ايشان تقريباً از عملياتهاي بدر و خيبر، بويژه « فاو » به اين طرف ميباشد. وي در اين عملياتها که کوران حوادث جنگ بود، همدوش بچههاي بسيجي تلاش ميکرد و در لحظه لحظههاي جنگ ، يار و مددکار آنها بود.
عمليات والفجر 8، يکي از صحنههايي بود که شهيد ستاري نهايت ايثار و ابتکار خود را در آن به نمايش گذاشت. ما اين عمليات را با ايده غافلگيري دشمن آغاز کرديم و همه تجهيزات جنگي را در استتار کامل نخلها پنهان ساختيم. حتي توپخانههاي ما که از خرمشهر تا خسرو آباد مستقر شده بودند، در استتار کامل قرار داشتند.
شهيد ستاري در اين عمليات، مسئوليت پدافند هوايي را به عهده داشت، ايشان هم طبق نقشه عمل کرد؛ اما در همان روز اول شروع عمليات، سيستم سايت موشکي هاگ، توسط دشمن شناسايي شد. عراق بلافاصله بعد از شناسايي هاگ، از سيستم موشکهاي ليزري و ضدرادار خود استفاده کرد و رادارهاي هاگ ما را از کار انداخت.
بعد از اينکه سايت موشکي و پدافندي از کار افتاد، حجم بمبارانهاي دشمن به شدت افزايش يافت. ما هم هيچ مانع دفاعي براي مقابله با اين تهاجم بي امان را نداشتيم. هواپيماهاي عراقي به طور مرتب، بر سر نيروهاي ايراني بمب ميريختند. به طوري که در همان روز اول، حدود پنج هزار نفر از بچههاي ما بر اثر بمباران شيميايي دشمن مجروح شدند. مشاهده اين صحنه برايم واقعاً آزار دهنده بود، از اينکه ميديدم مقر سايت موشکي ما مورد شناسايي واقع شده، به شدت ناراحت و مضطرب بودم.
مرتب در اتاق قرارگاه قدم ميزدم و در جست و جوي راهي براي گريز از اين وضعيت بودم. سراغ جناب ستاري را گرفتم. در آن شرايط حساس، کسي از او خبر نداشت، گفتم:
هر طوري شده، ستاري را پيدا کنيد!
بعد از مدتي ديدم؛ ستاري با چهره خاک آلود وارد اتاق شد و گفت:
چيه برادر محسن؟
من که کلافه شده بودم، باصداي بلند گفتم:
تو کجايي بابا؟ اين بچهها را دارند بمباران ميکنند. يک فکري بکن!
ستاري گفت:
در منطقه عملياتي بودم. سايت هاگ را راه انداختيم و الان کار ميکند. حرفهاي ستاري، اندکي آرامم کرد. بلافاصله با منطقه تماس گرفتم، ديدم سايت راه افتاده و جلو بمبارانهاي دشمن را گرفته است.
چرا عباس فرمانده نشد
به نقل ازکارمند محمد حسين صادق زاده:
در سال 1365 مسئوليت دفتر هماهنگي ارتباطات قرارگاه رعد « اميديه » را به عهده داشتم. و سرهنگ غلامي نيز جانشين شهيد ستاري در قرارگاه بود. يک روز جناب غلامي با من تماس گرفت و گفت : عباس بابايي کجاست ؟
گفتم : اگر کاري داريد ، بگويم با شما تماس بگيرد.
گفت : نه ، فقط از طرف من به او تبريک بگوييد.
من مطلع بودم که قرار است فرمانده نيروي هوايي عوض شود، از طرز صحبت ايشان نيز متوجه شدم که بابايي فرمانده شده. در آن موقع شهيد بابايي به قزوين رفته بود. به ايشان زنگ زدم تا هم تبريکي گفته باشم و هم از صحت و سقم قضيه آگاه شوم. وقتي شهيد بابايي گوشي را برداشت، من به خاطر رعايت مسائل حفاظتي به صورت مختصر و رمزي گفتم: شنيدهام شما آره؟
او منظور مرا فهميد ولي نميدانست چه کسي موضوع را به من گفته، در جوابم گفتند:
نه ببم جان، همان که به تو گفته، خودش آره!
ايشان فکر کرده بود، شهيد ستاري گفته است.
پنج دقيقه بعد سرهنگ ستاري زنگ زد و گفت: عباس کجاست؟
پاسخ دادم: اگر شما دفتر هستيد بگويم زنگ بزند.
گفت: نه، ميخواستم به ايشان تبريک بگويم.
گفتم: شنيدهام شما آره، در واقع بايد به شما تبريک گفت.
ايشان گفت: خير، رياست جمهوري، حکم بابايي را امضا کرده، فقط مانده حضرت امام امضاء کنند. با توجه به اينکه ميدانستم بابايي نميخواهد فرمانده بشود، بلافاصله زنگ زدم به قزوين و به ايشان گفتم:
کار دارد از کار ميگذرد. فرماندهي را به نامت نوشتهاند! کارهايش تمام
شده، فقط مانده امام امضاء کنند.
ده دقيقه بعد، دوباره براي کاري به قزوين زنگ زدم. اما بابايي نبود، گفتند به تهران رفته. فهميدم ايشان براي فراهم ساختن زمينه فرماندهي سرهنگ ستاري رفته است.
بابايي هميشه در صحبتهايش ميگفت: در اين شرايط حساس، تنها سرهنگ ستاري از عهده اين وظيفه خطير بر ميآيد.
به اين ترتيب، تيمسار ستاري با درجه سرهنگي به فرماندهي نيروي هوايي منصوب گرديد و خبر آن از طريق رسانههاي جمعي پخش شد. بلافاصله يکي از فرماندهان پايگاههاي نيروي هوايي به من زنگ زد و از عباس بابايي گله داشت و ميگفت: چرا عباس خودش فرمانده نشد؟ ستاري که خلبان نيست!
گفتم: نميدانم، ولي موضوع را به سرهنگ بابايي عرض ميکنم.
وقتي آن فرمانده، خودش با شهيد بابايي تماس گرفت، بابايي به وي گفت: شما اطلاعات زيادي درباره ستاري نداريد و نميدانيد که در اين موقعيت هيچ کس بهتر از او قادر نيست نيروي هوايي را اداره کند. در ضمن، او باهوش سرشاري که دارد ميتواند به راحتي فن خلباني را فرا گيرد."
بنويس ، خلبانان ما حماسه آفريدند !
به نقل از سرهنگ سيد محمد حسيني:
جنگ پايان يافته بود؛ اما هنوز بوي باروت در کوچه پس کوچههاي شهر به مشام ميرسيد و تکه آهنهاي ذوب شده بمبها و راکتهاي دشمن در جاي جاي ميهن اسلامي ديده ميشد.
يک روز تيمسار ستاري مرا به دفتر کارشان احضار کردند. ايشان تازه از سفر پاکستان بازگشته و مملو از تجارب و اطلاعات جديد علمي و نظامي بودند. با لبخندي گرم و نگاهي صميمي به من اجازه ورود دادند و گفتند: خوش آمدي سيد، صفا آوردي!
گفتم: سلامت باشيد قربان، رسيدن بخير!
گفتند: سيد اين کتاب را ببين.کتاب کوچکي بود که به زبان انگليسي روي آن نوشته شده بود «پاکستان در جنگ». سپس تيمسار با اشاره به بازديدشان از پاکستان، گفتند: فرمانده نيروي هوايي پاکستان اين کتاب را به من هديه کرد و با غرور خاصي که نشان از افتخار داشت گفت: « نيروي هوايي کشور ما در طول هفده روز جنگ با هندوستان اين عملياتها را انجام داده است. »
در کتابي که تيمسار به من نشان دادند، اسامي قهرمانان و عملياتهاي انجام شده توسط نيروي هوايي پاکستان، در جنگ با هندوستان نوشته شده بود.
تيمسار ادامه دادند: از همان روز به اين فکر افتادم که اگر آنها به جنگ هفده روزه خود ميبالند، ما چرا به هشت سال دفاع مقدس که در آن حماسهها آفريديم و با دست خالي عمليات استراتژيک برون مرزي انجام داديم، افتخار نکنيم.
انگار تيمسار به ياد روزهاي جنگ افتاده بود. در حالي که نگاهش را به تصوير قاب شده شهيد عباس بابايي دوخته بود، گفتند: سيد ميخواهم بنويسي که خلبانان ما چه حماسهها آفريدند! بنويس چگونه رفتيم از کنار مرز سوريه، عراق را در سه نقطه در مرز اردن بمباران کرديم، بدون اينکه دشمن بتواند کاري انجام دهد.
بنويس چگونه نيروهاي زرهي دشمن را با بمبارانهاي متمرکز زمين گير کرديم و سرزمينهاي اشغالي را پس گرفتيم.
و سپس در حالي که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: سيد جنگ تمام شد ولي اثري از اين همه رشادتها و دلاوري خلبانان ما جايي نوشته نشده؟ تاريخ چگونه قضاوت خواهد کرد؟ فردا جواب فرزندان شهدا را چگونه خواهيم داد؟ که پدران شما با چه هدفي و چگونه شهيد شدند؟ چه ايثارگريها و از خود گذشتگيها نشان دادند؟ تيمسار آه سردي کشيدند و گفتند: من و تو مسئوليم. امروز بايد فرهنگ جبهه و جنگ را زنده کنيم.
تيمسار آن روز به من دستور دادند يک گروه تحقيقاتي را تشکيل دهم و مجموعه عمليات نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران را جمع آوري کنيم. بعدها اين فعاليتهاي تحقيقاتي در مجموعه شش جلدي به نام پاکبازان عرصه عشق تهيه شد و هنگامي که تيمسار ستاري پيش نويس آن را ديدند با خوشحالي تحسين کردند و دستور چاپ آن را صادر کردند. که جلد اول اين مجموعه با همت ايشان تحت عنوان « خاطرات خلبانان » چاپ گرديد.
اقدامات شهيد ستاري بر چهار ركن اصلي استوار بود:
۱ـ طرح و برنامه صحيح از ابتداي فرماندهي همراه با آينده نگري هرچه ژرف تر.
۲ـ سازماندهي نيروي انساني متعهد و كارا = مستعد و مبتكر و بيش از همه خوداتكا و خودباور در پروژه هاي توسعه پيشرفت.
۳ـ تأمين وسايل و تجهيزات با بهره گيري حداكثر از منافع موجود داخلي و با تكيه بر اهداف خودكفايي كشور.
۴ـ اعمال مديريت پويا و متكي بر روابط انساني و ايجاد محيطي هرچه مناسب تر براي تشريك مساعي همگاني.
از اقدامات مهم و بنيادين اين شهيد بزرگوار مي توان اجمالاً به مواردي چند اشاره نمود:
ـ تأسيس دانشكده پرواز (خلباني) اين آرزوي ديرينه هر ايراني وطن پرست و پرسنل نيروي هوايي بود. اولين سري دانشجويان خلباني در مهرماه سال ۱۳۶۷ وارد دانشكده پرواز شدند.
ـ تأسيس دانشگاه هوافضا با ۸ گرايش تحصيلي و مبتنــي بر برنامــههاي آمــوزشي مجموعههاي كارشناسي و مصوبات وزارت فرهنگ و آموزش عالي.
ـ تأسيس دانشكده پرستاري و راه اندازي مركز تحقيقات و آموزش پزشكي (پاتولوژي) نيروي هوايي.
ـ توجه به آموزش كارا (حين خدمت) و آموزش پرسنل رده مياني.
ـ ايجاد هنرستان كارودانش ـ فني و حرفه اي درمـــركز آموزشهاي هوايي و اجراي برنامههاي آموزش و پرورش براي افرادي كه حداكثر با سن شانزده سال به استخدام نهاجا درآمده بودند تا بتوانند همانند دانش آموزان دبيرستان به تحصيل بپردازند و ديپلم رسمي كشور به آنها اعطاشود.
ـ ايجاد شبكه ديده باني به منظور تقويت سيستم پدافندي كشور ـ ايجاد شبكه ديدهباني بصري ـ ايجاد موانع هوايي بر فراز دره ها، گذرگاهها و ارتفاعات و...
پرواز آخر
در روز 14 بهمن سال 1373 از دفتر فرمانده نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران سرلشكر شهيد منصور ستاري با دفتر اردستاني تماسي برقرار مي شود به اين مضمون: "فردا صبح ساعت 30/6 اردستاني و يا جانشين وي، در فرودگاه مهرآباد حاضر باشند تا به اتفاق فرمانده محترم نيروي هوايي و تني چند از فرماندهان اين نيرو، جهت شركت در جلسه هماهنگي فرماندهان نيروي هوايي كه در كيش برگزار مي شود، حاضر شوند."
روز موعود فرا مي رسد. هواپيماي حامل فرماندهان ارشد نيروي هوايي، از فرودگاه مهرآباد به پرواز درآمده و پس از ساعتي دركيش فرود ميآيد. فرماندهان تا بعداز ظهر دركيش ميمانند. و سپس به سمت پايگاه هوايي اصفهان حــركت ميكنند و توقف كوتاهـي نيز در آن جا ميكنند.
در ساعت 42/20 شب، خلبان هواپيما را به قصد تهران به پرواز درمي آورد. هنوز چند لحظه از پرواز نگذشته بود، كه خلبان با برج مراقبت فرودگاه اصفهان تماس ميگيــرد و اعلام ميكند به دليل بازشدن پنجره كابين، مجبور به فرود اضطراري ميباشد و درحالي كه هواپيما مشغول گردش براي نشستن در اصفهان بود، در 64 كيلومتري جنوب پايگاه اصفهان با زمين برخورد ميكند و ستاری به آرزوي ديرينه خود مي رسد و به ديدار دوستانش مي رود.
فرمانده رشید نیروی هوایی براي هميشه خاموش شد. ولي ياد و خاطره دلاوريهاي او هرگز از ذهن هيچ ايراني وطن پرستي پاك نميشود، و ما از ياد نميبريم كه اگر نبود شجاعتهاي او و ديگر رزمندگان اسلام، كشور ما درحال حاضر استقلال نداشت و الگوی بیداری اسلامی سایر ملت های آزاده جهان نمی شد.
روحش شاد و یادش
گرامی باد